محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

محمدطاها عشق مامان و بابا

چهلمین روز تولد

چهل روز از تولد من می گذره. و چون این روز با شب هفت امام حسین یکی شده بود پدر و مادرم تصمیم گرفتن که 50 تا غذا برای سلامتی من به عنوان نذری به فقرا بدهند. مادربزرگ مهربونم یک چلو مرغ خوشمزه درست کرد گرچه حتی یک ذره اش رو هم به من ندادن که بخورم  شب با بابا و مامانم  غذاها رو تو ماشین گذاشتیم و برای پخش آن به خیابون ها رفتیم. چند تا عکس از چهل روزگیم براتون می ذارم که ببینید چقدر بزرگ شدم:  هی واسه من ادا در میارن که من بخندم آخر عصبانی شدم   اینم قابلمه ایه که توش غذای امروز رو درست کردیم. از دست این دایی های من، ببین با آدم چیکار می کنند ...
17 بهمن 1391

روز تولد

ساعت ٥ بعد از ظهر روز شنبه ٢٩مهرماه ١٣٩١بود که مادرم به توصیه ی دکترش به بیمارستان رفت که من رو به دنیا بیاره چون جای من تنگ شده بود و دیگه نمیتونستم پاهامو دراز کنم ولی از کجا باید می دونستم که دنیا اومدن انقدر سخته؟؟؟ خیلی خیلی طول کشید. دلم به صدای مادرم خوش بود که پیوسته برای سلامتی من دعا می کرد. بالاخره بعد از ١٧ ساعت و نیم صبح دوشنبه ٣٠ مهرماه ساعت ١٠.٣٠به انتظار طولانی پدر و مادرم پایان دادم و بعد از ٩ماه به این دنیا قدم گذاشتم. راستی اسم من محمد طاها عشق مامان و بابا س ت اینجا فقط چند ساعته که دنیا اومدم از خستگی بغل مامانم بیهوش شدم  اینجا هم سه شنبه است که داشتیم از بیمارستان می رفتیم خونموم ...
17 بهمن 1391

محرم و شب هفتم منسوب به حضرت علی اصغرعلیه السلام

دهه ی اول محرم امسال من تقریباً یک ماهه هستم. مامانم لباس های عربی تن من می کرد و من رو با خودش می برد مراسم. هرکس منو توی این لباس ها می دید اول ذوق می کرد بعد شروع می کرد به ماچ ماچ کردن من بعد هم به مامانم می گفت مواظب این کوچولو باش سرما نخوره. تازه مامان و بابام منو مصلی هم بردند پیش یک عالمه نی نی کوچولو که همه مثل  من لباس پوشیده بودند       ...
15 بهمن 1391
1