محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

محمدطاها عشق مامان و بابا

اولبن سینزده طاها در شد

سیزده به در که میگن نمی دونم چیه، ولی هرچی که هست خوبه، چون همه ی بچه ها با خانواده ها شون میرن پارک و کلی بازی می کنند. من هنوز بلد نیستم راه برم تا بتونم باهشون بازی کنم برای همین مامانم فقط منو این ور و اون ور می چپوند تا از من عکس بگیره، بعد صدنفر هم پشت مامانم شکلک در می آوردند که من بخندم. واقعاً منو چی فرض کردند یک کلمه بگو بخند، این سبک بازی ها چیه دیگه؟؟؟ بیا به این خوبی می خندم دیگه از یک بچه چی می خوای؟؟ عکس بدون کلاه... به مامانم نمی خندم ها به اون جمعیتی که پشت سر مادرم دارند شکلک در میارن می خندم این پسر عمه ی منه، اسمش حسین، از اون آتیش پاره های روزگاره، همش می ترسم یک روز مامانم من...
13 فروردين 1392

اولین سفر شمال طاها

با مامانم و بابام  برای اولین بار رفتیم کنار دریا یک جایی بود که یک عالمه آب توش بود که هرچقدر هم بازی میکردم تموم نمی شد ولی چرا اسمش رو گذاشتن دریا؟ اگه من بودم اسمش رو می ذاشتم"آب زیاد" بهتر بود مگه نه؟؟ من و این همه خوشبختی؟؟؟ بعد از دریا برای اولین بار رفتیم دوهزار، ویلای پدربزرگم که خیلی دوسش دارم انقدر اونجا قشنگ بود، یک عالمه گل، یک عالمه درخت، یک عالمه آب.... داشتم ذوق مرگ می شدم، کاش خونمون هم انقدر قشنگ بود مامانم منو برد که با گل ها عکس بگیرم، ولی من دوست داشتم ببینم گل ها چه مزه ایه؟؟ ترشه یا شیرینه؟؟ اول نگاه کردم کسی منو نبینه..... بعد یک لیس بزرگ از اون گل زدم، آخ انقدر حال داد...
5 فروردين 1392

چهلمین روز تولد

چهل روز از تولد من می گذره. و چون این روز با شب هفت امام حسین یکی شده بود پدر و مادرم تصمیم گرفتن که 50 تا غذا برای سلامتی من به عنوان نذری به فقرا بدهند. مادربزرگ مهربونم یک چلو مرغ خوشمزه درست کرد گرچه حتی یک ذره اش رو هم به من ندادن که بخورم  شب با بابا و مامانم  غذاها رو تو ماشین گذاشتیم و برای پخش آن به خیابون ها رفتیم. چند تا عکس از چهل روزگیم براتون می ذارم که ببینید چقدر بزرگ شدم:  هی واسه من ادا در میارن که من بخندم آخر عصبانی شدم   اینم قابلمه ایه که توش غذای امروز رو درست کردیم. از دست این دایی های من، ببین با آدم چیکار می کنند ...
17 بهمن 1391

اولین خنده

یک شب بابام از سرکار اومد خونه. خیلی خسته بود. فکر کردم چیکار کنم که خستگی اش در بره؟؟؟ فهمییییییییییییییدم!!!!! وقتی با من حرف زد برای اولین بار خندیدم. بابا و مامانم هم حسابی ذوق کرده بودند و تند و تند از من عکس می گرفتند.   ...
17 بهمن 1391

واکسن دوماهگی

یک روز مونده بود به شب یلدا. بابام و مادربزرگم منو بردن درمانگاه شیبانی، مامانم هم توی ماشین موند، به بابام می گفت من طاقت گریه های طاها جان رو ندارم!!  پرستار اول چند تا  قطره بد مزه ریخت توی دهنم بعدش هم دو تا آمپول به پاهام زد و خدا می داند که  چقدر دردم گرفت و گریه کردم. مامانم تا شب هی یخ میذاشت روی پاهام و منو نوازش می کرد که دردش یادم بره. شب هم تا صبح بالا سرم بیدار بود که غصه نخورم.....  ببینید چقدر غصه دارم:         ...
17 بهمن 1391

طاها جان دست می خوره

مامانم از وقتی دنیا اومدم به من پستونک داد ولی بابام دوست داشت که به جاش من دستم رو بخورم، گفتم که چند روزی دست بخورم بابام ذوق کنه!!! ...
17 بهمن 1391