محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه سن داره

محمدطاها عشق مامان و بابا

ماجراهای محمدطاها و مهدی

1392/6/8 15:00
نویسنده : م.کهنموئی
1,986 بازدید
اشتراک گذاری

 این عکس مهدی جان پسر عمه ی عزیز منه، دقیقا ٣ماه و ٦ روز از من بزرگتره.

یک نی نی خیلی کنجکاو، با موهای فرفری      瓜瓜0014                   

                                                                            

1

تصمیم گرفتیم باهم بریم شمال، صفا سیتیcat 51

توی راه وایستادیم که صبحانه بخوریم.                                                   

من و مهدی جان هنوز خوابمون می اومد و شل و ول بودیم

این منم刀刀狗0060

1

این هم مهدی جان

2

یکم که گذشت من خواب از سرم پرید و سرحال شدم، مهدی جان از من شیطون تره، الان داره وسط چمن ها بدو بدو می کنه.....                   Happy DanceYatta

ولی من فقط یکم می تونم راه برم و نمی تونم بدو بدو کنم....

 

瓜瓜0001

3

بعد رفتیم کنار دریا که مثلا ما آب بازی کنیم.....

4

این مهدی جانه که حوله پوشیده داره واسه ی خودش صفا می کنهEmoticon

ولی من نرفتم کنار آب چون خوشم نمی اومد، بابام هم هروقت اومد منو ببره گریه کردم. آخه تفریح هم زورکی میشه.  توی آب یک عالمه جوجوی کوچولوه که وقی آب میاد، میان لای انگشتای پام... اه اه آدم چندشش میشه............                                    

5

اینجا  دوهزاره که رفتیم....made by Laie             made by Laie

6

وقتی رسیدیم من و مهدی جان از بس توی ماشین شیطونی کرده بودیم دیگه خسته بودیم و خوابیدیم...

瓜瓜0002            瓜瓜0002

7

عصری رفتیم توی آلاچیق عصرونه بخوریم که.....              36_1_51.gif

مهدی توپولو همه چی رو از دست من می گرفت و خودش می خورد، همش راه می رفت به مامانش می گفت: به به............به به............刀刀狗0057

اصلا بیا باهم مهربون باشیم و بیا باهمدیگه تقسیم کنیم رو بلد نبود، تنها چیزی که می شاخت به به بود.

ببینید من چقدر با حسرت بهش نگاه می کنم......

 

9

حالا شروع کرده به میوه خوردن، نمی گه من یک پسر دایی دارم، شاید اونم گرسنه باشه، حالا یک تعارف بزنم، انگار نه انگار. وقتی به به می بینه دیگه هیچ کس رو نمیشناسه.

دستم رو دراز کردم و گفتم مهدی جان یک گاز به منم بده ولی نداد.....cat 54

 

9

حالا همه ی به به ها رو خورده خوشحال و خندون داره می ره دنبال بازی

8

منم دیگه باهش دوست نیستم36_1_4.gif

اومدم سر پله ها تنهای تنها نشستم....

انیمیشن میکی موس

10

از توی موبایل عکس پدربزرگه عزیزم رو دیدم. هی بوسش کردم....Kisses

11

بهش گفتم پدرجون عزیزم حیف که این دفعه با ما نیومدی شمال، ببینی چه جفایی در حقم شده....

کلی درد دل کردم....cat 38

12

بعد رفتم توی چمن ها نشستم بلکه یکم سبزیجات تازه پیدا کنم و بخورم....

13

اینجا بود که  بوی به به  خورد به مهدی جان و دوباره سروکله اش پیدا شد.....天使恶魔0016

14

گفت وای چه سبزیجات تازه ای ، حتما باید خوشمزه باشه....天使恶魔0007

15

بعد شروع کرد به خوردن،‌هی می خندید و می گفت به به چقدر خوشمزه است....36_1_51.gif

16

گفتم تا همه رو تموم نکرده بذار از در دوستی وارد بشم، دستم رو گذاشتم روی شونه اش گفتم مهدی جان، بیا باهم تقسیم کنیم باشه؟؟؟؟؟؟

17

بعد شروع کردیم به چیدن سبزیجات....cat 33

18

حتی من به مهدی هم تعارف می کردم.....

18

دوتایی مشغول خوردن بودیم که مهدی جان به من گفت باید نصف به به هایی رو که جمع می کنی به من بدی .....                                 天使恶魔0008

19

آخه آدم چی می تونه بگه،‌دوستمه چی کار کنم...... هر چی پیدا می کردم نصفش رو می دادم به مهدیانیمیشن میکی موس

20

باز هم خدارو شکر آخرش یک چیزی هم به ما می رسید باز از هیچ چی بهتر بود

21

ولی کم کم صبرم تموم شد

هلش دادم گفتم دیگه نباید سهم منو بخوری.... 

22

بعد شروع کردم فرهای موهاش رو یکی یکی کشیدم، انقدر حال می داد که نگو....          

23

بعد مهدی جان متنبه شد.... و گفت دیگه همه چیز رو با من تقسیم میکنه

منم گفتم این خط این نشون اگر دوباره به من به به ندی همه ی فر فری های موهاتو می کشم که وز وزی بشه....   

24

مهدی جان قبول کرد و ما باهم دوست شدیم.             Emoticon

25

حالا دوتایی مشغول جمع آوری و خوردن سبزیجات هستیم....                     

26

شب مهدی جان از دوستی با من سوء استفاده کرد و به من گفت میشه سوار تاب تاب عباسی شما بشم؟؟؟؟؟

27

منم که خراب رفاقتم و قبول کردم که مهدی تاب تاب عباسی منو سوار بشه

天使恶魔0012

28

حالا همه برای من دست زدن....انیمیشن میکی موس

37

وقتی برگشتم پدربزرگ عزیزم برام یک جوجوی خوشگل بامزه هدیه خرید...

30

ولی هر وقت که می خواستم کله ی جو جو رو ناز کنم، می رفت تو!!!!!!!!

33

جوجوی بامزه ایه ولی چرا انقدر زود خراب شد؟؟؟؟            

34

 

 

پسندها (2)

نظرات (3)

سارا مامان آرتین
21 آذر 92 12:18
بهبه داداشارو ببین الهی بگردم با این ماجراهاشون عاشق اون عکسم که هر دوتاییشون خوابیدن و اونجا که داره عکس بابا بزرگشو میبوسه همیشه زنده و سلامت باشن خانومی همیشه به تفریح و خوش گذرونی
مامان آینده
7 دی 92 20:45
سلااااام ما شالله هزار ماشاالله چه نی نی بامزه ای .. الهی زیر سایه شما و پدرش زنده باشه ... برای منم دعا کنید اول بابای بچه رو پیدا کنم بعد هم سه تا نی نی تپل مپل بیارم وبلاگ بزنم براشون ... دلم آب شد خب =)
کرمانشـاه گهواره تمـدن/میلاد
22 بهمن 92 14:12
سلام معلم گفت:با دوست جمله بساز.خندیدم!گفتم با دوست دنیا میسازند نه جمله.