ماجراهای محمدطاها و مهدی
این عکس مهدی جان پسر عمه ی عزیز منه، دقیقا ٣ماه و ٦ روز از من بزرگتره.
یک نی نی خیلی کنجکاو، با موهای فرفری
تصمیم گرفتیم باهم بریم شمال، صفا سیتی
توی راه وایستادیم که صبحانه بخوریم.
من و مهدی جان هنوز خوابمون می اومد و شل و ول بودیم
این منم
این هم مهدی جان
یکم که گذشت من خواب از سرم پرید و سرحال شدم، مهدی جان از من شیطون تره، الان داره وسط چمن ها بدو بدو می کنه.....
ولی من فقط یکم می تونم راه برم و نمی تونم بدو بدو کنم....
بعد رفتیم کنار دریا که مثلا ما آب بازی کنیم.....
این مهدی جانه که حوله پوشیده داره واسه ی خودش صفا می کنه
ولی من نرفتم کنار آب چون خوشم نمی اومد، بابام هم هروقت اومد منو ببره گریه کردم. آخه تفریح هم زورکی میشه. توی آب یک عالمه جوجوی کوچولوه که وقی آب میاد، میان لای انگشتای پام... اه اه آدم چندشش میشه............
اینجا دوهزاره که رفتیم....
وقتی رسیدیم من و مهدی جان از بس توی ماشین شیطونی کرده بودیم دیگه خسته بودیم و خوابیدیم...
عصری رفتیم توی آلاچیق عصرونه بخوریم که.....
مهدی توپولو همه چی رو از دست من می گرفت و خودش می خورد، همش راه می رفت به مامانش می گفت: به به............به به............
اصلا بیا باهم مهربون باشیم و بیا باهمدیگه تقسیم کنیم رو بلد نبود، تنها چیزی که می شاخت به به بود.
ببینید من چقدر با حسرت بهش نگاه می کنم......
حالا شروع کرده به میوه خوردن، نمی گه من یک پسر دایی دارم، شاید اونم گرسنه باشه، حالا یک تعارف بزنم، انگار نه انگار. وقتی به به می بینه دیگه هیچ کس رو نمیشناسه.
دستم رو دراز کردم و گفتم مهدی جان یک گاز به منم بده ولی نداد.....
حالا همه ی به به ها رو خورده خوشحال و خندون داره می ره دنبال بازی
منم دیگه باهش دوست نیستم
اومدم سر پله ها تنهای تنها نشستم....
از توی موبایل عکس پدربزرگه عزیزم رو دیدم. هی بوسش کردم....
بهش گفتم پدرجون عزیزم حیف که این دفعه با ما نیومدی شمال، ببینی چه جفایی در حقم شده....
کلی درد دل کردم....
بعد رفتم توی چمن ها نشستم بلکه یکم سبزیجات تازه پیدا کنم و بخورم....
اینجا بود که بوی به به خورد به مهدی جان و دوباره سروکله اش پیدا شد.....
گفت وای چه سبزیجات تازه ای ، حتما باید خوشمزه باشه....
بعد شروع کرد به خوردن،هی می خندید و می گفت به به چقدر خوشمزه است....
گفتم تا همه رو تموم نکرده بذار از در دوستی وارد بشم، دستم رو گذاشتم روی شونه اش گفتم مهدی جان، بیا باهم تقسیم کنیم باشه؟؟؟؟؟؟
بعد شروع کردیم به چیدن سبزیجات....
حتی من به مهدی هم تعارف می کردم.....
دوتایی مشغول خوردن بودیم که مهدی جان به من گفت باید نصف به به هایی رو که جمع می کنی به من بدی .....
آخه آدم چی می تونه بگه،دوستمه چی کار کنم...... هر چی پیدا می کردم نصفش رو می دادم به مهدی
باز هم خدارو شکر آخرش یک چیزی هم به ما می رسید باز از هیچ چی بهتر بود
ولی کم کم صبرم تموم شد
هلش دادم گفتم دیگه نباید سهم منو بخوری....
بعد شروع کردم فرهای موهاش رو یکی یکی کشیدم، انقدر حال می داد که نگو....
بعد مهدی جان متنبه شد.... و گفت دیگه همه چیز رو با من تقسیم میکنه
منم گفتم این خط این نشون اگر دوباره به من به به ندی همه ی فر فری های موهاتو می کشم که وز وزی بشه....
مهدی جان قبول کرد و ما باهم دوست شدیم.
حالا دوتایی مشغول جمع آوری و خوردن سبزیجات هستیم....
شب مهدی جان از دوستی با من سوء استفاده کرد و به من گفت میشه سوار تاب تاب عباسی شما بشم؟؟؟؟؟
منم که خراب رفاقتم و قبول کردم که مهدی تاب تاب عباسی منو سوار بشه
حالا همه برای من دست زدن....
وقتی برگشتم پدربزرگ عزیزم برام یک جوجوی خوشگل بامزه هدیه خرید...
ولی هر وقت که می خواستم کله ی جو جو رو ناز کنم، می رفت تو!!!!!!!!
جوجوی بامزه ایه ولی چرا انقدر زود خراب شد؟؟؟؟