دوباره دوهزار
من و مامانم و بابام دوباره رفتیم دوهزار
مامانم میگه چون الان هوا خوبه ما می تونیم بریم شمال ولی وقتی هوا سرد بشه دیگه از شمال خبری نیست، چون خدای نکرده من سرما می خورم
الان توی یک روز دلچسب آفتابی من توی حیاط ویلا جلوی غنچه های گل رز نشستم و دارم کیف می کنم
عجب آفتاب زیبا و قشنگی است
به به ...............به به....................
چه گل های قشنگیه
من عاشق گل ها هستم
به مامانم گفتم منو بذار روی چمن ها بشینم حال کنم، آخه از این چیزها که توی خونم پیدا نمیشه!!!!
باز هم یک گل دادن دستم جو گیر شدم، شروع کردم به خوردن........
خوشمزه است.....
منو گذاشتن جلوی گل رز که پر از تیغه، من که میدونم اینا خوردنی نیست!!!
ا
این گل سفیدا تیغ نداره میشه خوردش!!
شما هم بفرمایید....
ببینید چقدر مثل آقاها نشستم ازم عکس بگیرن
این گل ها خیلی خوشگل هستند مامانی....
دیگه صبرم تموم شد، بهتره یکی از گل ها رو یکم لیس بزنم، ببینم چه مزه ایه؟؟؟
شما هم بفرمایید شمال، هوا خیلی خوبه.....
دو ماه بعد عیدفطر دوباره رفتیم شمال، ایشالاه شمام همیشه به سفر و به شادی و خوشی باشید
ببینید چقدر توی این دو ماه بزرگ تر شدم، تازه با کمک دوستان و اقوام عزیز در این سفر تونستم چهاردست و پا برم. که از همه ی دوستان به خصوص محمد حسن جان کمال تشکر و قدر دانی را دارم، خدا اجرش بده که ما رو از روی زمین خزیدن نجات داد، البته اونم خودش دورانی بود که گذشت......
من هنوز هم عاشق گل ها هستم
اول گل ها رو از روی درخت می چینم......
بعد یکی یکی مزه هاش رو امتحان می کنم.....
همه ی گل ها خوشمزه هستند دوستای من.....
ولی خدایی این دیگه گل نیست، درخت سیب.....
خیلی سیب های این درخت خوشمزه است، مامانم میگه چون این درخت ها بالای کوه و با آب چشمه رشد کردن بخاطر همین خیلی عالی هستند....
شما هم بفرمایید سیب میل کنید....
رفتم روی تنه ی یک درخت نشستم دارم به جنگل ها نگاه میکنم....
حالا میخوام یکم علف بچینم اینجا تمیز بشه....
باز یک گل پیدا کردم....
این موجودی که میبینید یک خرچنگه....
حسین عموجون که عموی مامانمه این جوجو رو آورده توی اتاق که من باهش بازی کنم حوصله ام سر نره، من خیلی ازش خوشم اومد، خیلی بامزه راه می ره، ولی نمی دونم چرا هر دفعه میرم بگیرمش مامانم جیغ میکشه!!!!!!!!!!!!!!
انقدر مامانم جیغ زد جوجوی بیچاره رو انداختن توی یک شیشه بعد دادن دست من...
اینطوری اصلاً نمیشه باهش بازی کرد..................
منم گریه کردم، برای همین مامانم منو برد تاب تاب عباسی سوار شم که جوجو کوچولو یادم بره....
از شمال من و مامانم و مادر جونم رفتیم خونه ی حسین عموجون
اونا یک آب نمای خوشگل توی خونشون داشتن،که توش یک عالمه ماهی بود، منم از فرصت استفاده کردم..... البته فقط می خواستم ماهی ها رو ناز کنم.....
بعد عمو جون منو گذاشت وسط آب نما، اون بالای بالا،که دستم به ماهی ها نرسه.....
مگه چه اشکالی داره من ماهی کوچولوها رو ناز کنم........